حسین مردانپور حالا یکی از پرافتخارترین ورزشکاران کمبینای ایران است؛ پاورلیفتینگ کاری که از سال96 و قهرمانی در مسابقات جوانان دنیا، تا حالا رکورد دسته 82کیلوگرم را به نام خودش زده و حالا حالاها هم نمیخواهد رکوردش را به کس دیگری بدهد.
مردانپور و هاجر قیصری یک زوج عشق ورزش هستند؛ مرد خانواده ورزش میکند و زن خانواده هم از حمایت او و از اینکه با یک مرد ورزشکار و قهرمان ازدواج کرده، خوشحال است. همین هم هست که در مصاحبه هر چند دقیقه یک بار میگوید: «من از زندگیام لذت میبرم».
- چند سال است که ورزش میکنید؟
14سالم بود که برادر بزرگترم، قاسم- که خودش هم قهرمان جهان است - دست مرا گرفت و به باشگاه وزنهبرداری برد. همین که وزنهبردارها و میله و هالتر را دیدم، عاشق این رشته شدم. از برادرم خواهش کردم اسم مرا هم بنویسد. قبل از آن هم مسابقات وزنهبرداری را از تلویزیون نگاه میکردم؛ خیلی خوشم میآمد.
او هم از من قول گرفت به درس و مشقم برسم؛ همین، خیلی ساده. الان هم 16سال است که مشغول وزنهبرداری و پاورلیفتینگ هستم. البته بیشتر قهرمانیهای جهانم را در رشته پاورلیفتینگ دارم.
- به قولی که به برادرتان دادید، عمل کردید؟
اگر درس خواندن را میگویید، بله تا حدودی. البته فقط دیپلم گرفتم. بعد دیگر وارد دنیای قهرمانی و ورزش شدم. ورزش به قدری فکر و روح و بدنم را درگیر میکرد که به هیچ چیز دیگری نمیرسیدم؛ فقط اردو بود و تمرین و مسابقه؛ از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور. دیگر وقتی برایم نماند که درس بخوانم. بعد که متاهل شدم و بچهها هم آمدند، دیگر فرصتی برایم نمیماند که بروم سراغ درس. کار و ورزش به اندازه کافی وقتم را میگیرد.
- کی به فکر ازدواج افتادید؟
من به فکر ازدواج نیفتادم؛ یعنی اصلا تو این فکرها نبودم. مادرم خیلی اصرار داشت. من بچه آخر بودم. بقیه برادرهایم ازدواج کرده بودند، برای همین خیلی اصرار میکرد من هم سروسامان بگیرم و بروم سر خانه و زندگیام. بعد از مقام قهرمانی که در سال2000 به دست آوردم و از طرف فدراسیون با مادرم به مکه رفتیم هم اصرارها بیشتر شد.
مادرم میگفت تو دیگر هیچ بهانهای برای ازدواج نکردن نداری؛ هم قهرمان جهان هستی هم حاجی شدهای؛ دیگر باید زن بگیری. من هم که دیگر چارهای نداشتم، حرف او را قبول کردم و گرفتار شدم.
- چه جوری با همسرتان آشنا شدید؟
ایشان از اقوام هستند. همدیگر را میشناختیم. مادرم که پیشنهاد دادند، من هم قبول کردم.
- همسرتان هم ورزش میکنند؟
نه، ایشان خیلی گرفتار هستند. ما 2 پسر خیلی شلوغ داریم که صبح تا شب باید تمام وقت در خدمت آنها باشد. محمد 7 ساله و محمدمهدی 5 ساله، وقتی به هم میافتند خانه ما دیدنی میشود. البته همسر من یک کوهنورد حرفهای است. هر وقت فرصت کند، راهی کوه میشود.
بعضی وقتها هم که پسرها خوابیدهاند، در خانه نرمش میکند. خودش اصول اولیه نرمشهای علمی را میداند. اگر وقت گیرش بیاید، دوچرخهسواری هم میکند. وقتی با بچهها پارک میرویم بیشتر به همسرم خوش میگذرد؛ سریع یک دوچرخه میگیرد و با بچهها دوچرخهسواری میکند. من هم منتظر میمانم تا ورزش آنها تمام شود. بالاخره آنها هم باید ورزش کنند.
- زندگی مشترک برای شما چه شکلی است؟ اصلا راضی هستید؟
بله خیلی راضی هستم. بعضی وقتها به خودم میگویم کاش حرف مادرم را خیلی زودتر از اینها گوش میکردم و زودتر زن میگرفتم. همسر من همیشه مونس من است. راست میگویم؛ باور کنید، اگر خودش هم نبود این حرفها را میزدم. من میدانم او چه زحمتی در خانه میکشد. وقتی به مسافرت میروم او با 2 بچه در خانه تنهاست.
همه بار زندگی روی دوش اوست. من بیشتر قهرمانیهایم را مدیون دعای پدر و مادرم و همسرم میدانم. اگر حمایتهای آنها نبود من الان قهرمان جهان نبودم. راستی یادم رفت؛ یک موضوع مهم را برایتان تعریف نکردم.
- چه موضوعی؟
الان اگر از زندگیام راضی هستم همه از لطف خداست؛ به لطف خدایی که در20 سالگی به خانهاش رفتم. من در کاروان حج جوانترین حاجی بودم. یک روز روحانی کاروان از من پرسید برای اولین بار است که به مکه میروم یا نه، من هم گفتم بله. به من گفت پس یادم بینداز وقتی نزدیک کعبه شدیم، یک دعایی یادت بدهم.
وقتی نزدیک خانه خدا شدیم به سراغ روحانی کاروان رفتم. او به من گفت تو جوانی و برای اولین بار هم هست که خانه خدا را میبینی. تا چشمت به پردههای خانه خدا افتاد از او بخواه که همسری اهل زندگی و مومن نصیب تو کند. من آن روز خیلی این موضوع را جدی نگرفتم ولی حالا که در زندگیام خوشبختم و همسری مومن و مهربان دارم، مطمئنم که خدا دعایم را مستجاب کرده.
ببینید زندگی با یک ورزشکار کار راحتی نیست، در ضمن من مشکل بینایی هم دارم ولی همسر من با همه سختیهای زندگی کنار آمد؛ با مستأجری، با مصدومیتهای من و... دیگر از زندگی چه توقعی دارم؛ همه چیز خوب است، خدارا شکر.
- گفتید مشکل بینایی؛ هیچ وقت از این شرایطی که دارید، خسته نشدید، اعتراضی نکردید؟
نه. من کمبینا هستم. همینقدر هم که میبینم، کافی است. درست است سختی زیاد دارد ولی وقتی به خدا توکل کنی، همه چیز برایت قابل تحمل میشود. من خانواده خوبی دارم؛ پدر و مادرم که زندگیام را مدیونشان هستم و برادران ورزشکاری که همیشه مشوق من بودهاند. شاید اگر این خانواده را نداشتم، از زندگی و شرایطم خسته میشدم. البته من هم انسانم؛ ممکن است بعضی وقتها عصبانی شوم ولی خیلی جدی نیست، زود میگذرد و فراموش میکنم.
- حالا به غیر از روزهایی که ورزش میکنید و سفر هستید، سرگرمی و تفریح مشترکی هم دارید؟
بله. با همسرم و بچهها به کوه میرویم. تفریح همیشگی ما رفتن به کوه است. البته من خیلی بالا نمیروم. من و بچهها همان پایین مینشینیم و همسرم میرود بالا و برمیگردد. اینجور وقتها نوبت من است که ورزش کردن او را ببینم. همیشه او نگران من میشود و مسابقهها را میبیند. هر چند وقت یک بار جایمان عوض میشود. دوچرخهسواری هم میکنیم و مسافرت هم میرویم، البته تا جایی که وسعمان برسد.
- به غیر از ورزش، کار دیگری هم انجام میدهید؟ درآمدتان از کجاست؟
من کارمند قراردادی کتابخانه ملی هستم. بالاخره یک آب باریکهای هست که محتاج کسی نشوم.
- آخر ورزش و دنیای قهرمانی برای شما کجاست؟
جایی که بتوانم نماینده خوبی برای کشورم باشم. من میخواهم برای این مملکت و مردم این کشور افتخار به دست بیاورم. تا جایی که بتوانم میمانم. فعلا 30 سالم است. فکر کنم تا 5 سال دیگر هم میتوانم مدال بگیرم و قهرمان جهان شوم. هر وقت هم دیدم یک جوان بهتر از من کار میکند، میروم.
- خانم قیصری زندگی با یک ورزشکار واقعا سخت است؟
نمیدانم. بستگی به تحمل آدمها دارد. برای من که خیلی هم سخت نبوده. من خودم عاشق ورزش و ورزش کردن هستم. برای همین هم نمیگذارم زندگی سخت بگذرد. خب، من میدانستم که حسین ورزشکار است. اصلا یکی از دلایلی که زن ایشان شدم، ورزشکار بودن ایشان بود. من میدانم حسین چقدر زحمت میکشد. الان پشت گردنش از هالتر و وزنه زخم شده. خب، این ورزشکارها به کسی احتیاج دارند که به آنها برسد. من لذت میبرم که همسرم ورزش میکند و حرفهای کار میکند و قهرمان جهان میشود. حالا هر چقدر هم سختی داشته باشد، تحمل میکنم. خودم انتخاب کردم که این جوری زندگی کنم.
- پس با این حساب، شما پروپاقرصترین هوادار همسرتان هستید؟
بله. همیشه مسابقههای ایشان را دنبال میکنم. خدا میداند چقدر برایش دعا میکنم، حرص میخورم و نگران میشوم. همیشه به حسین روحیه میدهم که نگران نباشد و بدون استرس روی صحنه برود.
- چه ویژگیهای خاصی در همسرتان دیدید که با او ازدواج کردید؟
اینکه مرد مومن و درستی است، ورزشکار است که این خیلی برای من اهمیت داشت و اخلاق خیلی خوبی هم دارد. جلوی خودش نمیگویم. خیلی خوشاخلاق است. اهل مسجد و نماز است؛ همین یک دنیا ارزش دارد. با چنین مردی زندگی کردن لیاقت میخواهد.
واکنش اطرافیانتان چطور بود؟ آنها راضی بودند شما با یک مرد کمبینا ازدواج کنید؟
مشکلی نداشتند.
من خودم میدانستم که ایشان مشکل بینایی دارند ولی بالاخره چنین افرادی هم باید زندگی کنند. وقتی برادرم از ایشان گفت، من هم قبول کردم. اصلا عکس ایشان را هم ندیدم. گفتم وقتی اهل نماز است و ورزش هم میکند، دیگر احتیاجی به فکرکردن نیست. من هم قبول کردم. حالا هم از انتخابم پشیمان نیستم.
- تا حالا در زندگی مشترکتان فکر کردهاید که دارید فداکاری میکنید؟
نه، اصلا. من به این چیزها فکر نمیکنم. زندگی آنقدر برای من ارزشمند است که به این مسائل فکر نمیکنم. مگر چه کار میکنم که فداکاری باشد؟ من 2 پسر دارم و یک همسر مهربان و سالم. من هیچ عیبی در ایشان نمیبینم. کاری هم بیشتر از حد توانم انجام نمیدهم که فکر کنم دارم فداکاری میکنم. من از اول میدانستم وارد چه زندگیای میشوم. خودم میدانستم این زندگی مثل بقیه زندگیها نیست؛ شوهرم ورزشکار است و مدام مسافرت میرود.
من دارم وظیفه همسر بودن و مادر بودنم را انجام میدهم. حالا شاید یککم بیشتر از بقیه زنها و مادرها ولی نه، نه، فداکاری نیست؛ ما با هم زندگی خوبی داریم؛ مسافرت میرویم، پارک میرویم، کوه میرویم. بیشتر کوههای شهرهای مختلف را با هم بالا رفتهایم. همین چند وقت پیش رفتیم شیطانکوه لاهیجان. دست ایشان را گرفتم و تا قله رفتیم. ما همیشه با هم هستیم.